مسافر ( داستان کوتاه )
درتاریکی شب با بچه هایم در ایستگاه اتوبوس نشسته ایم . پیرمردی منتظر تاکسی است و در دستش دفترچه ی بیمه را سفت گرفته است با مقداری دارو در نایلون فریزر . هیچکدام از ماشین ها توقف نمی کنند . گفتم برم کمکش کنم . بچه هام بهم توپیدند : خودتو سبک نکن مامان . بالاخره یکی پیدا میشه و میبردش .
ایستادم دو قدم پایین تر از پیرمرد . اولین تاکسی که آمد جلوی پایم ایستاد . راننده مرد جوانی بود . به تقلید از پیرمرد گفتم : چهارراه عباسی ....... گفت : بفرمایید و به صندلی کنار خودش اشاره کرد . گفتم : من که نه ! این پیرمرد را به مقصدی که من گفتم برسانید . با دیدن او اخمی کرد . پیرمرد جلوی ماشین کنار راننده نشست و از من تشکر کرد .
راننده جوان دمغ و دلخور پا روی گاز گذاشت و بسرعت رفت !!
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٤٤ ب.ظ ; ۱۳٩۱/٧/۱۳